مسعود باباپور
در هر کشوری، انفجار یک بندر
استراتژیک، با دهها کشته و مجروح، با این وسعت و ابهام، میتوانست جرقهی یک اعتراض
ملی باشد. خشم مردم، خواستِ شفافیت، پرسش از مسئولان، پیگیری عدالت. اما در ایرانِ
امروز، شمع روشن شد. دلها سوخت، اما صداها بلند نشد. و حتی بدتر از آن: مسئلهی اصلی
گم شد.
بجای فریاد، همه دنبال یک پیام تسلیت گشتند.
اینکه چرا خامنهای تسلیت نگفته؟ چرا صداوسیمای جمهوری اسلامی روبان مشکی نزده؟! گویی
انتظار داریم از همان کسانی که مسئول اصلی فجایعاند، نشانهای از همدردی ببینیم. این
فقط سقوط شعور جمعی نیست؛ این حاصل دههها مهندسی احساسات توسط نظامیست که به خوبی
آموخته چگونه خشم را به اندوه، و اعتراض را به اشک تبدیل کند.
در این سرزمین، فاجعه چیز جدیدی نیست. پلاسکو ریخت، معدن یورت در هم کوبیده شد، متروپل فرو ریخت، هواپیما سقوط کرد، قطار سوخت. هر بار، جنازههایی روی زمین ماند، اما صدایی که باید برخیزد، خاموش ماند. نه از ناتوانی مردم، بلکه از آدرسهای غلطی که عمداً داده میشود. «تسلیت نگفتند»، «پرچم پایین کشیده نشد»، «روبان مشکی نزدند»—یعنی اینها خواستِ ماست؟!
ما فراموش کردهایم که مقصر کیست. قاتل، نباید
مرثیهخوان شود. اما وقتی جامعهای درگیر نمادسازیهای بیثمر میشود، قدرت، با خیال
راحت، مصون میماند. این، تکنیکِ نظام است:
عاطفه را مصرف کن، تا عقل فعال نشود.
سوگواری را تقویت کن، تا اعتراض شکل نگیرد.
بحثهای فرعی راه بینداز، تا اصل ماجرا دفن
شود.
جمهوری اسلامی در این ماجرا هم، مثل دفعات
قبل، موفق شد افکار عمومی را بجای پاسخ خواستن از مسئولان بندر، یا پرسش از علل انفجار
و قصور امنیتی، درگیر تسلیت و همدردی کند. حتی رسانههای خارج کشور هم ناخواسته به
این بازی کمک کردند.
اگر امروز سکوت کنیم، فردا دوباره جنازهها
تلنبار میشوند. فاجعه بعدی فقط زمان میخواهد. و باز هم شمع روشن خواهد شد، نه چراغی
برای راه؛ بلکه شمعی برای خاکسپاری حافظهی جمعی ما.
مسئله این نیست که چرا کسی تسلیت نگفت.
مسئله این است که چرا ما هنوز و همچنان تسلیت
میخواهیم، نه پاسخ!

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر